خاله بزرگم دیشب به رحمت خدا رفت..
برای شادی روح خاله و همه کسانی که امسال در این روزها فوت کردند مخصوصا
مرحوم مرتضی احمدی و کسانی که سالهای قبل در این روزها رفتند، یه فاتحه یا
صلوات نثار کنید لطفا.
بخوان خدای را، بخوان. گره گشای را بخوان
تغییر مثلا:دی
خواهر گرامی فرمودن اینجا خیلی یخه.به حال و هوای این روزات نمیخوره
راست میگه البته.این شد که قالبو عوض کردم.. تا بعد..تصمیم بگیرم که چی میخوام بنویسم اصلا :دی
عروس ناراحت هسه
بله...
آخر این هفته مهمانی به مناسبت ازدواج ما تو شمال ترتیب داده شده.از طرف
خانواده من و با حضور فامیل خودمون.یه مراسم به نظر خودم نامناسب از نظر
زمان و کیفیت البته... گرچه مشکلی نیست و پذیرفتمش خلاف میلم.
نمیدونم این مشکل خودمه یا شرایط که نمیذاره تو این -به قول همه- بهترین روزهای زندگی فقط خوش و خرم باشم و نهایتا استرس مراسم و کارها رو داشته باشم.
دلم انگار تو قفسه.انقدر تو دلم حرفهای نگفته ام به آدمها تکرار میشه و دور میزنه که حس میکنم شلوغ شلوغه.
دلمون میخواست بریم کربلا اربعین امسال... ولی نذاشتن.قسمت نبوده.کسانی که میرن خیلی دعامون کنن.امسال خیلی دلم میخواست برم...
برام دعا کنید.یا مشکلاتم حل بشه.یا خدا یه دل خیلی خیلی گنده بهم بده...
مثل و مانند
نمیدونم.خیلی جالبه.
دیروز در یک مجلس مادر یکی از دوستان رو برای اولین بار دیدم.دخترش که من باهاش آشنام،فرزند ارشد خانوادست.طرز حرف زدن،حرکات و صدای مادر و دختر خیلی شبیه همه.حرکات مردمک چشم و نگاه ها حتی.میدونم که این آشنای ما با اینکه عروسی کرده خیلی وقت ها منزل مادرشه و اوقات خوشی رو میگذرونه و خیلی به مادرش نزدیکه.
دیدن مادر و دخترهای این قدر شبیه به هم برام جالبه.مادر و دخترهایی که نگاهشون یه جوره.نگاهشون به زندگی.همدیگه رو قبول دارن...
راستش من یه سنی همینطور بودم.یه دخترِ مامان.
ولی بعدش دیگه نه.این باعث میشه مادر حس کنه دخترش دلخواهش نیست و دختر هم همینطور.البته معمولا این مادره که مساله دلخواه نبودن دخترش براش خیلی سخته.
خیلی وقته داستان ها و جریان هایی سر همین دلخواه نبودن داشتم و دارم...
چی میشد اگه مادرها فرزندانشون رو تا وقتی از مرزهای جدی عبور نکردن، قبول داشتن و خوب میشمردن.تا بچه ها هم مادرشون رو همونجور که هست،عاشق بودن.
خب طبیعیه همه ی بچه ها شبیه مادرشون نمیشن.چرا معیار عالی بودن یک نفر اینه که دقیقا مثل ما فکر کنه و عمل کنه حتی اگه در زمانه ی دیگه و محیط دیگه ای زندگی میکنه؟
ایکاش حداقل انتظارات پایین تر بود و ایده آل ها در دسترس تر.تا حصول رضایت آسون تر میشد...
اینجا،سایت دانشگاه
سلام به همه دوستان خوب
و البته عزادار.قبول باشه انشالا
همه با هم دسته جمعی کربلا بریم صلوات بفرست!
ما قبل محرم یه سر رفتیم یزد.جای شما خالی.من یزدو خیلی دوست دارم.11 سال پیشم یه بار رفته بودم.واقعا شهر قشنگ و ساده ایه.
(گیر دادم به مستر بیایم یزد زندگی کنیم :")
این روزا سر مستر خیییییلی شلوغه.هنوز خونه تهیه ننمودیم و در نتیجه هنوز قسمتهای مهمی از جهیزیه مونده.هنوز دوست داریم بعد محرم و صفر عروسی بگیریم.و هنوز تاریخ دقیقی تعیین نکردیم.و هنوز خانواده ها دقیقا درباره عروسی نظر خاصی ندارن.
من دیگه صحبتی ندارم :دی
هنوز آزمون جامع ندادم و کمی تا قسمتی مشغول خوندنم.و هنوز مستر فارغ التحصیل نشده.
هم چنان کلاس میرم.برام سنگین هستن کلاسا.خیلی خسته میشم و حوصلشونو ندارم:دی
تصمیم گرفتم یه فکری بکنم و شغلمو در آینده تغییر بدم :/
آخه تدریسم شد شغل؟! اونم تو دانشگاه؟! اونم به این زودی؟!
جدی میخوام شغلمو تغییر بدم.پیشنهادی ندارین؟ میخوام تمام وقتم نباشه که به خونه زندگیم نرسم در آینده مثلا :|
خلاصه که زندگی در جریانه . من زنده ام . خوبم . وبلاگای همتونو میخونم هر روز سر میزنم به اونایی که آپ کردن. ولی لام تا کام حرف نمیزنم برای اینکه زیرا :دی
آخه با گوشی نظرم ثبت نمیشه لپ تاپم چند وقت یه بار واسه کارای ضروریم روشن میکنم.
هنوز براتون دعا میکنم وقتی میرم حرم.هنوز برام دعا میکنین آیا؟
پیشاپیش تشکر دارم و از همتون مخصوصا نگین عزیز بابت نبودنم عذر میخوام.
اینجا...
سلام! ماریا آبی هستم از شبکه ی خونه! اینجا مسائل آبی رنگهههههه!!!!
حالتون خوبه؟ بابا با مرام ها!
با معرفتا!
شرمندم کردین.نگین جان،یسرا جان.آبجی فیروزه ای.فاطمه گلی جان.خانم مهندس عزیزم
من راستش از بس حرف نزدم دیگه نمیدونم چی بگم... مطمئنم شمام تجربش کردین.انقدر نمیگی که هربار صفحه رو باز میکنی نمیدونی از کجا بگی.اصلا نمیدونی با دوستات چی جوری حال و احوال کنی.حتی چی جوری جواب کامنت بدی.
من خوبم خداروشکر.فقط ذهنم و اینا خیلی درگیره.
راستش تمایل من و مستر محترم بر اینه که زودتر به دوران زیبای نامزدی خاتمه بدیم:دی.و خوشی های این دوران را بگذاریم برای اهلش:دی.هرچند خیلیم خوبه کلا و مشکل خاصی نیست و خدا همه جوره هوامونو داره.ولی خب این چهار ماه (دیروز چهار ماه تموم شد ^_^) به اضافه ی ماه هایی که باید صبر کنیم تا شرایط برای عروسی جور بشه به نظرمون بسیار کافی و وافی هستند!!:دی
در نتیجه زدیم تو خط تکمیل جهیزیه و تصمیم گیری درباره تم رنگی خونه و چینشش و از همه مهم تر پیدا کردن خونه ای متناسب با بودجه ی محدود یک زوج جوان که هردوشون کار میکنن ولی درآمدشون چندان به دلشون چنگ نمیزنه و فقط امیدوارن خدا بهشون برکت بده و هی دارن فکر میکنن آیا اگه فلان قدر وام بگیرن، میتونن بعدها قسطشو بدن و زنده هم بمونن آیا و دستشون هم پیش کسی،حتی خانواده هاشون دراز نشه؟
خلاصه دوست داریم شده در نقطه ای پرت از شهر خونه بگیریم، بگیریم و منتظر چیزی نمونیم و بعد از محرم و صفر دادار و دودور راه انداخته و به خانه ی خوشبختی برویم!
منم از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون دارم سعی میکنم دانش آشپزی و خونه داریمو تکمیل کنم.گرچه همون آشپزی رو تکمیل کنم به نظرم بسه.خونه رو میدیم مستر نگه داره:دی.نه که من ظرف شستن و جارو برقی کشیدنو دوست ندارم.ولی دستم در آشپزی خوبه ها! بعد آدمی هستم کمی تا قسمتی نامرتب و خوشحالم مسترم مثل خودمه و هردو احتمالا در بهم ریختن خونه با هم هم افزایی میکنیم و بیشتر و بهتر خونه ای در خور شان یک زوج شلخته میسازیم:دی
دیشب حرم بودیم... جاتون خالی.رفتیم اون اتاقی که حاج آقائه ما رو برد عقدمون کرد!!!اتاق زیر پله ای کتابخانه مخصوص نابینایان و ناشنوایان!!!یعنی دفتر هدایا و نذورات میبردمون بهتر بود بس که اتاقه کوچولو و شلوغ بود:دی.خلاصه خاطراتمون تجدید شد و مستر پیشنهاد داد واسه عروسیم یه دور بیایم زیارت کنیم و بریم سر خونه زندگیمون که بنده گفتم اقلا بذار یه جشنی بگیریم که خودمونم باورمون بشه زن و شوهریم:دی.بقیه نیز!
میدونستین جشن عقده رو پیچوندیم دیگه؟:دی.البته کسی خیلی اصرارم نکرد بهمون.
خلاصه مدل لباس عروس قشنگم دیدین که بهم میومد(!) عکسشو بذارین این چند وقته باید تهیه کنیم اینم!!!
از طرفی مستر از صبح تا عصر میره سرکار.دوباره غروبم میره یه جای دیگه یه کار مستقل نوپا راه انداختن.بعد وقتش خیلی کم شده دو ماهیه.در کل خیلی فرصت نداریم برای با هم بیرون رفتن و صحبت کردن و حتی بازار رفتن و خونه دیدن و ... از طرف دیگه از هفته بعد کارای منم شدیدا زیاد میشه.احتمالا سه روز در هفته حداقل کلاس دارم برای تدریس.کلاس نقاشی یه هفته درمیون میشه.آزمون جامعم به زودی فرا میرسه و آماده نیستم واسش.رساله مم کلا سراغش نرفتم از بعد تصویب موضوعش... تازه مستر پایان نامه هم داره که خودمم نمیفهمم همین قدری که بهش میرسه کِی بهش میرسه؟!
درصد بالایی از وقتمم صرف حضور فعال در جمع خانواده میشه که یوقت دلتنگی نکنن همه چیز بریزه به هم:دی. چون اگه دلتنگی کنن همه چیز میریزه بهم:دی.بماند حالا :دی
در کل براتون دعا میکنم که هر چه زودتر همتون دچار همین دردسر های ملس بشین اولا.و اینکه تا اون موقع از زندگیتون بشدت لذت ببرین.بعدشم لذت ببرین.اگرم در این مراحل و مراحل بعد از این هستین کلا موفق باشین و گره ها یک به یک براتون باز بشه(چی گفتم!!)
شمام برای این دختر کوچولو دعا کنین خدا خیر دنیا و آخرت بده بهتون!
مخلص همه دوستای گلم.به یادتون هستم.حتی اگه صدام در نیاد! :)))
طوفان
کلا عادتمه
از ازل من سر این یه مورد مشکل که میرسیدم حسابی شلوغش میکردم و واسه خودم گنده
هنوزم خودم در عجبم که چرا هنوز نتونستم از پسش بربیام یا حداقل بپذیرمش
چپ - راست
اینکه آخر مشکلات بیرونیت یه آدمی باشه که کلا گره کوره...
از هیچ سمتی و با هیچ روشی نمیشه بازش کرد.کلا باید رویای باز کردنشو بندازی دور.
چند ساله که مدام میگی ایکاش میشد کاری کنی دیگه ارتباطی باهاش نداشته باشی.هرچیزی که تو رو به اون ربط میده از بین ببری.ولی نمیشه.
هیچ جای قانون این دنیا نوشته نشده که میشه همچین ارتباطی رو برید.
و حالا تویی... یه ارتباط قطع نشدنی با یه آدمِ شبیه یه گره کور داری.
یه ارتباط جدید و نوپا و شکستنی با یه آدم خیلی مهم.
که به طرز خنده داری نزدیک شدن به هریک از طرفین تو رو از اون طرف دیگه دور میکنه.و تو هیچ مشکلی نداری که از طرف اول مقداری دور بشی.و به طرف دوم نزدیکتر.به شیوه خودت.ولی طرف اول به زور
به زور
به زور
میخواد تو رو نگه داره.و به تو،خودش،طرف دوم و همه دنیا اثبات کنه که تو مال اونی.
چیزی که تو هیچ رقمه نمیتونی قبولش کنی...
شما باشین چکار میکنین؟
بی خیال
احتمالا کمتر از دو ماه دیگه آزمون جامع دارم.۱۰ تا منبع کلفت که سه تاش عربین.و تا حالا فقط لای بیشترشونو باز کردم و نه بیشتر.
اما در شرایط فعلی ترجیح میدم بعد از ظهرمو با پفک نمکی، آهنگای بیکلام گیتار سرخوش و آروم اسپانیایی، و مهم تر از همه خوندن کتاب جذاب "مارک دوپلو"ی منصور ضابطیان بگذرونم.بلکه کمی از ناخوبی و طعم ناخوشایند لحظاتم کم بشه و یادم بمونه: دنیا بزرگه!
که حرفایی که مدام تکرار میشن تو گوشم یادم بره.
که نگرانیامو فراموش کنم و وقتی قیافه ی مسترو روی صفحه گوشیم میبینم که ویدیو کال برقرار کرده، بهش لبخند گشادی بزنم:)
که چهره ی ...
هوم:(
D’accord la petite fille en moi souvent te réclamait
Presque comme une mère, tu me bordais, me protégeais
دوباره
ربنا اخرجنا من هذه القریة الظالم اهلها واجعل لنا من لدنک ولیا و اجعل لنا من لدنک نصیرا....
می ما نی م ما می خا هیم ب ما نی م
دلم براتون تنگ شده... شاید بدونین.هر روز به دوستام سر میزنم و مطالب جدیدتونو میخونم.دلم میخواد باشم ولی نمیشه.
یعنی میشه ها... درست و حسابی نمیشه.
نظراتونو میخونم خوشحال میشم از اینکه انقدر دوستای با مرامی دارم.خدا همتونو حفظ کنه.
با تشکر ویژه از فیروزه ای ، مریم گلی ، یسری جان، و متصدی بسیار محترم! ببخشید محبت و لطف شما جواب نداره...
هوم.. بزرگترین مشکل آدمیزاد خودشه.همیشه میدونستم که اگه یه روز وضعیتمم هر تغییری بکنه در اصل ... بی خیال.حوصله نوشتن و غر زدنو از دست دادم:دی.ماریا باشه و غر نزنه؟! عجیبه!!!
راستش همه چی خوبه.یعنی به صورت بالقوه همه چیز در حد عالیه.مشکل فقط منم.که نمیدونم این بالقوه رو چطوری بالفعل کنم!
چقدر خوبه آدم شل و ول نباشه.نه؟
در کل احوالات شخصیم بسیار الاکلنگین...
راستی میدونستین از پست قبلیم تا حالا دو بار رفتیم شمال؟!یه بار اونوری و یه بار اینوری.دومین بارش همین عید فطر بود که تو ترافیک شدیدم گیر کردیم به مدت 15 ساعت! راهی که 6 ساعته طی میشد.
دیگه... فرانیم خوبه:دی.گاهی به مستر میگه بابا میم!
بعدش... دعا اثر دارد.بال و پر دارد.التماس دعا
یک پرسش
این شیء سفیدی که در میان روسری بنده در عکس مشاهده میشود چیست؟
پاسخ: یک عدد جوجه مرغ عشق نازنازی که وقتی از دست مستر افتاد در دامن ما همینطور خودش رو جا کرد لابلای چین و واچین چادر و لباسم تا اینکه آروم آروم جاخوش کرد اینجایی که میبینید.در ادامه هم همینجور رفت زیر روسریم و با چنگ و دندون پشت گردنم مستقر شد!!!
صبح امروز!
امروز صبح با خواهر شوهر عزیز تر از جانم رفتیم خرید!!!
خیلی کیف داد."ف" خیلی با سلیقه اس و خوب کمک میکنه.با
حوصله هم هست بنده خدا.البته من تجربه اینجور بیرون رفتنای مستقل و با
تاکسی های خطی و تنها خرید کردنو بیشتر داشتم و خعلی حال کردم از این
بابت:دی.البته خب من 4 سال بزرگترم ازش!
من دمپایی پام بود(از این بیرونیا بودا.ولی خب دمپایی بود دیگه:دی) بعد همین جوری داشتیم مغازه ها رو نگاه میکردیم یه کفش خوب و راحت دیدیم قیمتشم خوب بود.رفتیم داخل و هر کدوم یکی خریدیم اونم به یک رنگ و همونجا پامون کردیم و نمیدونین چقدر خندیدیم!!! دوتا دختر با کفشای یه رنگ و یه جور مث دوقلوها شده بودیم:دی.بعد که خریدامونو کردیم اذان ظهر شده بود.رفتیم مسجد.کفشامونو که دم در مسجد در آوردیم و رفتیم تو، "ف" یهو اومد گفت ماریا دیدی صحنه رو؟ کفشامون عین هم بغل هم بود؟ بعد گفت یه احساس خاصی بهم دست داد!!!
الهی! "ف" خواهر که نداشت که! من خواهر داشتم و این مدل
حسا رو با فرانی تجربه کردم ولی بنده خدا تازه داشت حس خواهری رو تجربه
میکرد :((( باید میپرید بغلمو میگفت : زنداداااااااااااااش!!!! اوهو اوهو
اوهو!
زیادی فضا رو رمانتیک کردم الان من:دی.ولی خب... راستش منم دوسش دارم.امروز برای منم خیلی خوب بود.خدا اگه قراره به کسی خواهر شوهر بده، کم سن و سالشو بده که بشه باهاش راحت بود و دوست شد...
گرچه آقا من اعتراض دارم "ف" و مستر هر وقت با همن خیلی منو اذیت میکنن هروقت خونشونم هی منو سوژه خنده میکنن:دی.آخرش من از دستشون به سازمان حمایت از کودکان یونیسف شکایت میکنم، آنجلینا جولی بیاد ادبشون کنه اصن! حالا مهتاب کرامتیم بیاد راضی میشیم.جهنم و ضرر:دی